پیرمردی تنها در مزرعه ای زندگی می كرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این كار خیلی سختی بود. تنها پسرش كه می توانست به او كمك كند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را
برای او توضیح داد:
«پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بكارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من برای كار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشكلات من حل می شد. من می دانم كه اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر.» چند روز بعد، پیرمرد این نامه را از طرف پسرش دریافت كرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.» صبح فردای آن روز، مأموران و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینكه اسلحه ای پیدا كنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقی افتاده است؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بكار. این تنها كاری بود كه از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.»
همه كسانی كه از شرق و غرب عالم به دیدن آثار قدیمی ایران مخصوصاً آثار تاریخی اصفهان می آیند در خاطرات ونوشته های خود از یك راز مهم پرده برمی دارند، در كتاب های خود می نویسند : در مساجد و معابدی كه درایران مشاهده می كنیم آثاری از معنویت به چشم می خورد، تمام هنرمندان ایرانی با انگیزه ای سرشار از معنویت آثار هنری خود را خلق می كنند. به هر نقطه ای ازآثارتاریخی كه نگاه می كنید به همراه كاشیكاری ها، منارها، گنبدهای نیلگون، صحن نمازخانه ها و معابد، معنویت را با چشم های روشن و پاك می بینید، این انگیزه ی ماورایی درآجرها، خشت ها، قطعه های چوب رشته هایی كه پنجره های معابد را زینت داده اند خواهید دید، گویی هر ذره ای از خاك و آجر این ساختمان با یاد خدا، نام خدا و سخن خدا كنار هم قرار گرفته اند، سازندگان این بناهای باشكوه، از ایمان پرتوانی برخوردار بوده اند.
علاوه
بر آثار تاریخی كه باید برای هر قطعه ای ازآن مقاله ی جداگانه،- به قلم شیفته گان هنرآگاهان
خبره و هنرشناسان صاحب قلم – به رشته تحریر درآید، صنایع دستی كه با دین و مذهب آمیخته
است، آب و رنگ و بوی عطرآگین ایمان را عرضه می كند.
نیكیهای هر كس به سود خود او و بدیهای و زشتیهایش به زیان خود او خواهد بود.
«بقره – 286»
«بو.دا و مرد جوان»
روزی مردی جوان در حالی كه زار زار میگریست به نزد
بودا آمد. بودا از او پرسید: «چه شده جوان؟»
«استاد دیروز پدر پیرم مُرد.»
«خوب چه میشود كرد؟ اگر او مرده است گریه دوباره
زندهاش نمیكند.»
«بله، استاد میفهمم گریه پدرم را باز نمیگرداند.
ولی من با تقاضای مخصوصی به نزد شما آمدهام. خواهش میكنم برای پدر مرحومم كاری انجام
دهید.»
«هان؟! از دست من برای پدر مرحوم تو چه كاری ساخته
است.؟»
«استاد خواهش میكنم كاری بكنید. شما كه آدم پُر
توانی هستید حتماً كاری میتوانید بكنید.»
«بسیار خوب، برو بازار و دو عدد كوزهی گلی بخر.»
هـمـیـشه خـردمنـد امیــدوار
نبیند به جز شادی از روزگار
«فردوسی»
«پاك كردن ذهن»
شما با لباسهای بیرون به رختخواب نمیروید، اما
برخی از مردم با ذهنی پُر از غم به خواب میروند و بعد شكایت میكنند كه خوب
نخوابیده و روز بعد خسته هستند.
خیاطی میگفت: «اگر شبها جیبهای لباسها را
خالی كنید، لباسها زیباتر به نظر میرسد و بیشتر عمر خواهند كرد. بنابراین، من
قبل از خواب، اشیایی مانند چاقو، خودكار، پول خُرد و دستمال را از جیبم در میآورم
و آنها را مرتب روی میز میگذارم.چیزهای زایدی مثل خرده كاغذ و ... را به درون
سطل زباله میریزم. با این كار، احساس میكنم كه همه چیز تمام شده و بار آنها را
از ذهنم خارج گردیده است.
استاد
مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون
هیچ کلمه ای، یک شیشه ی خالی بسیار بزرگ رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ
گلف کرد. بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.
سپس استاد
ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد.
سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان
پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره
استاد ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی
رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند:
"بله"
استاد
دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.
"در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!همه دانشجویان خندیدند.
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم
آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی
خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین
چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان
از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....
کریم خان زند
روزی
مردی رو به دربار خان زند می آورد و با ناله و فریاد می خواهد كه كریم خان را فورا
ملاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند.. خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد
مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان خان بزرگوار زند
دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان می رسد. خان از وی می پرسد
كه چه شده مرد كه چنین ناله و فریاد می كنی؟ مرد با درشتی می گوید همه اموالم را دزد
برده و الان هیچ در بساط ندارم. خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت می رفت تو كجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم. خان می گوید خب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه پاسخی می دهد كه فقط مردی
آزاده عادل و دمكرات چون كریمخان تحمل و توان شنیدنش را دارد. مرد می گوید من خوابیده
بودم چون فكر می كردم تو بیداری!!!
خان بزرگوار زند لحظه ای سكوت می كند و سپس
دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما
باید بیدار باشیم.
انسان مجموعهای از آن چه دارد. نیست بلكه مجموعهای است از آن چه هنوز ندارد، اما میتواند داشته باشد.
"سارتر"
سرخیوستی به تنهایی مشغول گردش در
جنگل بود، تخم عقابی پیدا كرد. او با این تصور كه آن تخم یك مرغ وحشی تعلق دارد آن
را در آشیانه یك مرغ وحشی گذاشت. جوجه پس از چندی به دنیا آمد. در حالی كه اطرافش
تعداد جوجه مرغ دیده میشد. مرغهایی كه جیكجیك میكردند و عین مرغ دانه و ارزن
برمیداشتنند.
روزی در هنگام بهار، پرندهی جوان با
صحنه بسیار زیبایی روبهرو شد .
پرندهای عظیم در آسمان مشغول پرواز
بود و در ارتفاع بسیار بالا با زیبایی و وقار و متانتی فوق العاده، پهنه آسمان را
به خود اختصاص داده بود. جوجه عقاب كه در میان مرغهای وحشی بزرگ میشد، پرسید این
پرنده چه نام دارد؟عقاب كوچك به این فكر كرد كه پرواز با این همه وقار و متانت در
آسمان پهناور به راستی كه چه امتیاز بزرگی محسوب میشود.
اما از آنجا كه میدانست هرگز نمیتواند
به یك «عقاب» مبدل شود، پرندهی جوان رؤیای خود را فراموش كرد. او تمام عمرش را با
این فكر كه فقط یك مرغ وحشی است، سپری كرد و سرانجام با همین فكر نیز از دنیا رفت.
و به راستی كه چه تعداد نسلهای بیشماری
كه به این جوجه عقاب شباهت دارند...؟ آنها دارای قابلیتهای خارق العاده،
استعدادهای ناشناخته و از ذوق و هنر و مهارتهای فراوان برخوردار هستند...! قابلیتهایی
كه جامعهی بشری میتواند از آنها استفاده كند و به آنها اجازه دهد كه آروزهای
قبلی خود را تحقق بخشند!
متأسفانه آنها در «آشیانههایی» به
دنیا آمدهاند كه هیچ شخصیت بزرگی در پیش خود نداشتهاند تا از آنها تقلید كنند.
آنها پیامهایی دریافت كردهاند كه عشق و محبت فطری وجودشان را به عقب رانده است!
عشقی كه باید نسبت به خود داشته باشند
و نیز اعتماد به نفس و احترامی عمیق برای قابلیتها و تواناییهای فطری خود.
منبع: كتاب - شما عظیم تر از آن هستید که می اندیشید -
نویسنده: مسعود لعلی
حاتم را پرسیدند كه :« هرگز از خود كریمتر دیدی؟»
گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده
گوسفند داشت. فی الحال یك گوسفند بكشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش
آمد ، بخوردم .
گفتم : « والله این بسی خوش بود.»
غلام بیرون رفت ویك یك گوسفند را می كشت وآن موضع را (آن
قسمت ) را می پخت وپیش من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم
كه سوار شوم دیدم كه بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
پرسیدم كه این چیست؟
گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بكشت (سربرید) .
وی را ملامت كردم كه : چرا چنین كردی؟
گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید كه من مالك آن باشم و در
آن بخیلی كنم؟
پس حاتم را پرسیدندكه :« تو در مقابله آن چه دادی؟»
گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
گفتند : « پس تو كریمتر از او باشی! »
گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم
و از بسیاری ؛ اندكی بیش ندادم.»
بهارستان جامی